داستانک/ کفش هاي قشنگ
داستانک/ کفش هاي قشنگ
يکي بود/ پسرک جلوي خانمي را ميگيرد و با التماس ميگويد: «خانم، تو رو خدا يه شاخه گل بخريد.»
زن در حالي که گل را از دست پسرک ميگرفت، نگاه پسرک را روي کفشهايش حس کرد.
پسرک گفت: «چه کفشهاي قشنگي داريد!»
زن لبخندي زد و گفت: «برادرم برام خريده، دوست داشتي جاي من بودي؟»
پسرک بيهيچ درنگي محکم گفت: «نه، ولي دوست داشتم جاي برادرت بودم، تا من هم براي خواهرم کفش ميخريدم.»
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |